حالِ خوبی نیست.

  • ۱۵:۵۲

روزهایی رفته اند

که دستم دیگر به هیچکدامشان نخواهد رسید

روز هایی خواهند آمد که فکرم به هیچکدامشان نخواهد رسید

امروزم پرشده از نرسیدن ها


حالِ خوبی نیست ...


  • ۱۱۲

فقط یک لحظه

  • ۰۰:۳۴


از اینکه امروز شاید برای یه لحظه هم حتی به من فکر کرده باشی ذوق میکنم ...ا

هیچی

  • ۲۰:۳۰

 

خیلی بده آدم پراز حرف باشه اما برا نوشتن هیچی نداشته باشه

یه حسی میخواد از چشمام  بریزه بیرون

حال درونم خوب نیست...

نیاز

  • ۰۰:۳۱




  • ۲۰۹

دخترِ توی آینه

  • ۲۰:۴۹

 

 

 

امروز که به آینه نگاه میکردم

با خودم گفتم

نکند که من دختر توی آینه هستم

و اینجا دنیای آینه هاست!!!

نکند دنیای واقعی پشت آینه ها باشد و دختر توی آینه واقعی تر از من

از کجا معلوم

شاید دختر توی آینه دنیایی داشته باشد درست شبیه دنیای من! و هر وقت که دوست دارد مرا به سمت آینه می کشاند و اوست که به من نگاه می کند نه من به او...

خب مگر نه اینکه در گذشته، آینه بینی می کردند و از آینده خبر دار میشدند

شاید آنها هم فهمیدهباشند که دنیای واقعی پشت اینه هاست...

آینه ها درهای ورود به دنیای واقعی اند....

خوب که به آن نگاه کنی خواهی فهمید....

 

 
  • ۲۴۸

مثل پر تو آسمونم

  • ۲۰:۵۳

مثل پر تو آسمونم

هر باد و نسیمی که می وزه

میرم به یه سمت

بی مقصد

بی هدف

کی میرسم رو زمین؟؟؟



تعلق ....
خر است..



  • ۱۸۹

آلزایمر اجباری

  • ۰۰:۲۷


 

دوست دارم بنشینیم رو به روی هم

تو از خاطرات حرف بزنی

از آن روز هایی که همه کنار هم بودیم

تو تعریف کنی و من بگوییم که یادم می آید

تو بگویی چقدر خوش گذشت و کاش برگردد آن روزها

ومن هم دلم قنج برود و در دلم بشکن بزنم که پس توهم آن روزها را دوست داشتی

روز هایی که من یواشکی دو ستت داشتم....

ثانیه به ثانیه یادم می آیند...

ولی حیف

هر چه تو تعریف میکنی من باید بگویم که یادم نمی آید

باید بگویم اصلا خوش نگذشت

باید بگویم که در خاطرات زندگی نکن و بحث را عوض کنم

باید که خودم را بزنم به نشنیدن

سخت است

حالا نه تو مرد آن روز هایی و نه من ...

 

گره شل

  • ۲۳:۲۵


 

نگاهمان که بهم گره می خورد

تو پلک می زنی

من پلک میزم

نباید بهم نگاه کنیم ..

 

پ ن: چه شوری بهتر از برخورد برق چشم ها باهم

نگاهش را تماشا کن اگر فهمید حاشا کن ...

تو زنده ،من مرده

  • ۱۶:۳۱

 

اگر بمیرم

همیشه می آیم در خوابت

بدون اینکه زنده ها بفهمند

همه چی بین ما دو تا می ماند

در خواب  هزار بار می گویم که دوستت دارم

دیگر نمی ترسم

تو زنده ،من مرده

تاریک ِ روشن

  • ۱۶:۱۴

 

 برق که می رود چراغ خاطرات کودکی ام روشن می شود

آن وقت ها خانه که تاریک می شد تازه یاد مشق های ننوشته مان می افتادیم

مادر با نفت کش از بشکه نفت می کشید و با قیف کوچک توی چراغ می ریخت. بوی نفت می پیچید توی خانه.

چراغ نفتی را روشن می کرد و ما دورش می نشستیم

و شروع می کردیم به نوشتن

آن وسط ها حواسمان پرت  سایه ها میشد

روی سایه ها صدا می گذاشتیم و دنیای سایه ها را می ساختیم

چه شب های شیرینی بود ....
۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷
Designed By Erfan Powered by Bayan