- جمعه ۲۲ آبان ۹۴
- ۱۴:۴۳
وقتی به خرمالوی روی درخت پشت خونمون نگاه میکنم که زیر بارون با اون رنگ سبز و زرد نارنجیش چقدر بازی میکنه با چشم و دل و روحم واقعا به این نتیجه میرسم خدا چقدر زیباست که تونسته یه همچین زیبایی رو خلق کنه
تا حالا به رنگ میوه های پاییزی نگاه کردین!!
مثلِ تابلوِ نقاشی
مثلِ کتابِ شعر
مثلِ نت های موسیقی
خدایا شکرت برای این همه زیبایی که خلق کردی
و ما بین این همه رنگ فقط سیاهی می بینیم....
ببخش مارو اگر که نشونه هاتو نمی بینیم...
دوست داشتم باهم در یک اتاق کوچک زندگی کنیم
یک گوشه اش یک اجاق یک شعله ای می گذاشتیم و دلمان را خوش میکردیم به نیمروهای صبح و شب .
دوتایی یک سفره دونفره پهن میکردیم و یک تکه نان می گذاشتیم وسط و دلمان خوش بود به برکت بزرگ سفره کوچکمان
تو برای من لقمه میگرفتی و من برای تو و دلمان خوش بود ................
اخر ماه که پولمان نمی رسید اجاره خانه کوچکمان را بدهیم باهم می خندیدیم به وضع اقتصادی خانواده دونفریمان و دلمان خوش بود ..........
دلمان خوش بود که من تورا دارم و تو مرا..........
دلمان خوش بود به صدای خنده پیچیده شده در اتاقمان...........
زندگی نقلی و کوچک داشتیم اما
خب
دلمان که خوش بود...................
خدا شاعرانه
زندگی را برایم
روشن میکند
همان وقت که خورشید یواش یواش بالا می آید
و یاد تو بی رحمانه زندگی را برایم تاریک می کند
همان زمانی که خورشید کم کم پایین میرود...
غروب همیشه بدون تو تلخ خواهد بود ...
تو هم که مثل من مدتهاست نیستی...☹️