آلزایمر اجباری

  • ۰۰:۲۷


 

دوست دارم بنشینیم رو به روی هم

تو از خاطرات حرف بزنی

از آن روز هایی که همه کنار هم بودیم

تو تعریف کنی و من بگوییم که یادم می آید

تو بگویی چقدر خوش گذشت و کاش برگردد آن روزها

ومن هم دلم قنج برود و در دلم بشکن بزنم که پس توهم آن روزها را دوست داشتی

روز هایی که من یواشکی دو ستت داشتم....

ثانیه به ثانیه یادم می آیند...

ولی حیف

هر چه تو تعریف میکنی من باید بگویم که یادم نمی آید

باید بگویم اصلا خوش نگذشت

باید بگویم که در خاطرات زندگی نکن و بحث را عوض کنم

باید که خودم را بزنم به نشنیدن

سخت است

حالا نه تو مرد آن روز هایی و نه من ...

 

گره شل

  • ۲۳:۲۵


 

نگاهمان که بهم گره می خورد

تو پلک می زنی

من پلک میزم

نباید بهم نگاه کنیم ..

 

پ ن: چه شوری بهتر از برخورد برق چشم ها باهم

نگاهش را تماشا کن اگر فهمید حاشا کن ...

تو زنده ،من مرده

  • ۱۶:۳۱

 

اگر بمیرم

همیشه می آیم در خوابت

بدون اینکه زنده ها بفهمند

همه چی بین ما دو تا می ماند

در خواب  هزار بار می گویم که دوستت دارم

دیگر نمی ترسم

تو زنده ،من مرده

تاریک ِ روشن

  • ۱۶:۱۴

 

 برق که می رود چراغ خاطرات کودکی ام روشن می شود

آن وقت ها خانه که تاریک می شد تازه یاد مشق های ننوشته مان می افتادیم

مادر با نفت کش از بشکه نفت می کشید و با قیف کوچک توی چراغ می ریخت. بوی نفت می پیچید توی خانه.

چراغ نفتی را روشن می کرد و ما دورش می نشستیم

و شروع می کردیم به نوشتن

آن وسط ها حواسمان پرت  سایه ها میشد

روی سایه ها صدا می گذاشتیم و دنیای سایه ها را می ساختیم

چه شب های شیرینی بود ....

هوای تو

  • ۰۱:۳۴


دوست داشتم اینجا بودی
درست رو به روی من
دست می بردی زیر چانه ام
ارام فشار می دادی و سرم را بالا می آوردی
چشم هایم که دوخته می شد به چشم هایت
خیره می شدی به من ومی پرسیدی چه شده؟؟!
من هنوز دوستت دارم
 سر خم مکن من با تو هستم
کنارت
تا آخرش.


از دور دوست دارمت

  • ۰۰:۳۳

مثل ستاره که در آسمان است و دور

تو در زمینی و من از دور دوست دارمت

بدترین حرف راست

  • ۰۱:۳۵


بدترین حرف راست دنیا بهتر از بهترین دروغ دنیاست.
  • ۱۸۸

شب نوزدهم

  • ۲۳:۵۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خدا در انسان متجلی می شود.

  • ۰۰:۲۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دنیا بر سرم خراب می شود

  • ۲۳:۲۱

  

دنیا بر سرم خراب میشود گاهی

تمام غصه های زندگیم دانه دانه مثله چکشی فولادی کوبیده میشود بر ملاجم

سرم درد میگیررد

خودم را تنها میبینم در اتاقی که چهار طرف دیوار دارد

دیوار های سنگی

بدون پنجره

سقفش را هم که نگاه میکنم هیچ روزنی نیست

دستانم را میکوبم روی سرم

تا هم مانع فرود این چکش ها باشد

 و هم حرصم را روی خودم خالی کنم

گریه ام میگیر از این تنهایی

با خودم فکر میکنم  چه شد؟؟/

چرا کار به اینجا رسید

مرور میکنم تمام روزها را تا اشتباهی ،نقصی ،تقصیری

چیزی پیدا کنم

شاید همه اش اشتباه است.

تنها سوالم این است حالا چه کنم؟

از این اتاق و با این دیوارها دستم به کجابند است؟

این حس بیشتر مخصوص زمانی است که واقعا کاری از دستم بر نمی آید بجز گریه، چطور میشود که گاهی ازین اتفاقات خارج از کنترل رخ میدهد و کار م فقط نگاه کردن است!!

و این سخت است.

سخت است که با تمام وجود بخواهی کاری کنی اما واقعا هیچ راهی نباشد و تو فقط حکم یک تماشاگر را داشته باشی .

این جور وقت هاست که ناگهان

دلم روشن میشود

اتاق پر از نور

 نه سقفی نه دیواری و نه چکشی

تازه می فهمم که این دنیای سنگی را خودم ساخته ام

تک تک اجرهایش را با دست های خودم روی هم گذاشته ام

تمام منافذ و سوراخ هایش را خودم پوشانده ام

اما یاد تو

مانند زلزله است

تمام دیوار ها میریزند

 نور میتابد بر دلم

خدا !!!

تو قادری

تو رحیمی

همه چیز بسته به نگاه توست .

آنی و نگاهی

گلستان میشود این آتش وجود.

تمام این افکار شاید در کمتر از صدم ثانیه می آیند و در کمتر از صدم ثانیه میگذرند

فتبارک الله احسن الخالقین

که همچین ضمیری در من نهاده

دنیای سنگی  در ذهنم می سازم و خراب میکنم

به اندازه سالها فکر میکنم و هنوز جوانم.

خدای خالق ذهن

خدای خالق فکر

خدای خالق دل

رهایم مکن.

ناامیدم نکن

روشنای دلم تویی

نور بریز در اتاق تاریک سنگی.

۱ ۲
Designed By Erfan Powered by Bayan